نوشته شده توسط : Admin

اطفال و كودكان خردسال فقط يك نوع لبخند را به‌نمايش مي‌گذارند و آن لبخندي بزرگ، گشاد و دوستانه است. هر قدر بزرگ‌تر مي‌شويم لبخند زدن تبديل به فعاليتي پيچيده‌تر مي‌شود. بزرگ‌سالان به‌راحتي اطفال لبخند نمي‌زنند، هر چه بزرگ‌تر مي‌شويم قابليت آسان لبخند زدن را از دست داده، يا از آن منحرف مي‌شويم.


بزرگ‌سالان مي‌توانند انواع لبخندهاي مصنوعي و طبيعي، لبخندهاي حزن‌انگيز، نيش‌دار، اغواگر، عبوس و لبخندهاي حيله‌گرانه بزنند. آنها مي‌توانند لبخندهايي با دهان باز و دندان‌هاي به‌نمايش گذاشته شده بزنند. بعضي‌ها نيز مي‌توانند با دهان بسته بخندند. لبخندها ممكن است نمايشي، سينمايي و يا لبخندهايي باشند كه آنها را با افرادي كه دوست‌شان داريم رد و بدل مي‌كنيم. همچنين لبخندهاي بسيار شخصي وجود دارد كه با شنيدن موضوعي كه ضرورتاً براي ديگران خنده‌دار نيست و فقط براي ما خنده‌دار است بر چهره مي‌نشيند. لبخندي نيز به انفجار خنده مي‌انجامد و يا تبديل به قهقهه غيرقابل كنترل مي‌گردد. ما حتي اگر لازم باشد مي‌توانيم لبخندهاي اجباري بر چهره بنشانيم.


با وجود اينكه لبخند ساده‌ترين و طبيعي‌ترين حالت چهره است، اما امكان دارد معاني بسيار زيادي را القاء كند. از اين نظر نيز لبخند با ديگر حالات چهره تفاوت دارد. تعجب، ترس و غم فقط يك حالت را القاء مي‌كنند. اما لبخند انواع بسيار مختلفي دارد، كه هر نوع آن با توجه به انگيزه خاص خود فعال مي‌شود.


لبخندهاي پيچيده دقيقاً تحليل شده است، قسمت قابل توجه اين كار به‌وسيله پرفسور اكمن كه پيشتاز تحقيقات جهاني در مورد لبخند و خنده مي‌باشد انجام شده است. او سه نوع لبخند اصلي را توضيح مي‌دهد. لبخندي كه احساس مي‌شود يا لبخند طبيعي، لبخند تصنعي و لبخند رقت‌انگيز.


او مي‌گويد وقتي مي‌دانيد دنبال چه مي‌گرديد تشخيص اين لبخندهاي متفاوت كاملاً آسان است. همه آنها با هيجانات كاملاً متفاوت از هم همراه هستند و بنابراين ماهيچه‌ها و گروه‌هاي ماهيچه‌اي خاصي را به‌كار مي‌گيرند. كمتر افرادي هستند كه تفاوت يك لبخند اصيل شاد را از يك لبخند رقت‌انگيز تشخيص ندهند. اما تشخيص يك لبخند طبيعي از يك لبخند تصنعي هميشه كار آساني نيست. با وجود اين، علائم افشاگري وجود دارد كه حتي باتجربه‌ترين هنرپيشه‌ها و كساني كه با حالت چهره مي‌توانند به‌راحتي ديگران را فريب بدهند هم نمي‌توانند آن علائم را مخفي كنند، زيرا ماهيچه‌هايي كه اين لبخندها را فعال مي‌كنند صد در صد قابل كنترل نيستند.


پل اكمن و دو تن از همكاران او حالات لبخند كساني را كه به قصد لبخند مي‌زنند با آن عده كه به‌طور طبيعي در پاسخ به يك لطيفه يا يك واقعه خنده‌دار لبخند مي‌زنند، مقايسه كرده‌اند. به‌نظر مي‌رسد فاحش‌ترين تفاوت در ميزان تناسب صورت باشد. لبخندهاي عمومي تناسب كمتري دارد و نسبت به لبخندهاي اصيل، گوشه لب‌ها افتاده‌تر هستند و مدت زمان بيشتري بر روي چهره مي‌مانند. اگر كسي لبخند را فقط براي آن لحظه خاص و يا بيش از زماني‌كه متناسب با موقعيت است روي صورت حفظ كند، در آن صورت مي‌توانيد مطمئن شويد يك لبخند تصنعي به شما تحويل داده‌اند.


در تعريف لبخند تصنعي بايد گفت اين لبخند به عمد به‌نمايش گذاشته مي‌شود تا ديگران را گمراه كند و آنها را به باور هيجاني احساس شده و طبيعي وا دارد، هيجاني كه در واقع احساس نشده است. بنا به عقيده محققان يك لبخند تصنعي در مقايسه با لبخند واقعي، مدت زمان بيشتري نياز دارد تا بر چهره بنشيند.


پل ‌اكمن سه نوع اصلي لبخند را اين‌گونه تعريف كرده است: او مي‌گويد لبخند احساس شده و طبيعي، لبخندي است كه تجلي طغيان خود‌به‌خودي يك هيجان مثبت باشد. در صورتي‌كه يك لبخند تصنعي تلاش عمدي براي تحريك هيجان مثبت است. لبخند رقت‌انگيز، بيانگر موقعيتي رقت‌بار است كه از طرف ديگران هم به همان شكل دريافت شده است، او مي‌گويد لبخند طبيعي بعد از موقعيت هيجاني احساس شده ايجاد مي‌گردد.


اين هيجانات شامل لذت بردن از هر نوع محركي هستند، حال محرك، ديداري، شنيداري يا احساس مزه‌اي باشد. تماس ملاطفت‌آميز نيز مي‌تواند لبخند طبيعي و واقعي توليد كند، لبخندهاي واقعي ممكن است به‌عنوان نشانه‌ رهايي از رنج يا هر نوع فشار ناراحت‌كننده‌اي بر چهره نمايان شوند.


پروفسور اكمن براي اندازه‌گيري انواع خاص لبخند و تشخيص تفاوت آنها سيستمي ابداع كرده كه آن را كدگذاري فعاليت چهره ناميده‌اند. (Face) اين يك جدول اندازه‌گيري پيچيده است كه اندازه‌گيري تمام جزئيات رفتار چهره را امكان‌پذير مي‌كند. با در دست داشتن چنين سيستمي، اكمن توانست كشف كند ماهيچه‌هايي كه در لبخند طبيعي به‌كار گرفته مي‌شود تا حدي متفاوت از ماهيچه‌هايي است كه براي لبخند تصنعي به‌كار گرفته مي‌شود.

لبخندهاي واقعي
لبخندهاي واقعي و احساس شده نتيجه فعاليت خود‌به‌خودي دو ماهيچه اصلي هستند. يكي از آنها ماهيچه قدامي اصلي است، كه قبلاً به آن اشاره شد. اين ماهيچه، گوشه‌هاي لب را به‌طرف بالا و به سمت گونه‌ها مي‌كشد. ماهيچه ديگري كه در لبخندهاي اصيل معمولاً فعال مي‌شود، عضله اطراف دهان و گونه را بالا مي‌برد و پوست را از كاسه چشم به طرف داخل، جمع مي‌كند. بعد از مطالعه و بررسي هزاران لبخند اصيل، و موضوع بحث قرار دادن آنها در جدول اندازه‌گيري، آكمن توانست به اين نتيجه برسد كه مقدار هيجان مثبت احساس شده و معمولاً فعاليت اين دو ماهيچه‌ها بيشتر خواهد بود. البته لبخند احساس شده و طبيعي ممكن است اشكال بسيار مختلفي داشته باشد، از لبخند كم‌رنگ و شرم‌آلود تا خنده تا بناگوش و قهقهه غير قابل كنترل. اما ماهيچه در حال فعاليت تنها يكي خواهد بود.


اولين بار داروين بود كه كشف كرد فعاليت ماهيچه قدامي اصلي، عامل واقعي تجلي تجربه هيجان مثبت و خنده طبيعي است، و جديدترين تحقيقات علمي روي همين اصولي كه داروين پايه‌ريزي كرد، استوار شده است.


لبخند احساس شده و طبيعي مدت زمان بسيار مشخصي دارد، اين زمان بين دو سوم ثانيه در نوسان است، وقتي احساسات مثبت نسبتاً ضعيف هستند، ماهيچه‌ها فقط به‌طور خفيفي منقبض مي‌شوند. اما وقتي هيجانات قوي هستند، به همان نسبت هم پاسخ ماهيچه‌ها شديدتر است. به‌هر حال احساسات هر قدر هم قوي باشد، لبخندهاي اصيل به‌ندرت بيش از چهار ثانيه دوام دارند.



لبخندهاي ساختگي
وقتي لبخندهاي ساختگي و مصنوعي را تجزيه و تحليل مي‌كنيم، پي مي‌بريم كه لبخندها از همه‌جهت ساختگي هستند. هيچ هيجان مثبتي با نيشخنده همراه نيست، هر چند ممكن است لبخند خيلي بزرگ باشد و لبخند‌زنندگان بسيار علاقه‌مند باشند تا شما اصالت لبخند آنان را باور كنيد. اما هرگز قادر نخواهند بود افراد خبره را فريب بدهند. اگرچه لبخند مصنوعي تقليد بسيار زيركانه‌اي از لبخند واقعي است، اما معمولاً براي مخفي كردن هيجانات منفي مورد استفاده قرار مي‌گيرد.
لبخندهاي مصنوعي را مي‌توان بر چهره سياستمداراني كه در انتخابات بازنده شده‌اند و بر چهره قهرماناني كه بجاي كسب مقام اول، مقام دوم يا سوم را كسب كرده‌اند، مشاهده كرد.


مردم همچنين زماني كه فقط تظاهر مي‌كنند از ديدن شما خوشحال هستند، لبخندهاي تصنعي مي‌زنند. فروشنده‌هايي كه براي فروش اجناس خود به در خانه مشتري‌ها مراجعه مي‌كنند (البته فروشندگان خوب) لبخندهاي تصنعي بي‌نقص دارند. چيزي كه در همه اين لبخندها غايب خواهد بود، گرمي يا شادي اصيل است كه به‌‌آساني در چهره قابل مشاهده است. هنرپيشگان و افرادي كه شغل‌شان اقتضا مي‌كند هيجانات منفي را پنهان كنند. معمولاً در به نمايش گذاشتن لبخندي كه احساس نمي‌كنند مهارت مي‌يابند. با وجود اين ‌چنين لبخندي خيلي با لبخند واقعي تفاوت دارد و همان معنا را به بيننده منتقل نمي‌كند.


در لبخندهاي تصنعي مشاهده مي‌شود كه ماهيچه‌هاي اطراف دهان در اطراف چشم‌ها، بي‌حركت هستند. هيچ كس قادر نيست با هر مقدار تمرين لبخند، حركت اين ماهيچه‌ها را به‌طور غيرواقعي به نمايش بگذارد. به‌نظر مي‌رسد ماهيچه‌هاي اطراف دهان تحت كنترل مغز نيستند، و فقط زماني كه هيجاني واقعي و اصيل وجود داشته باشد، فعال مي‌شوند. اگر مي‌خواهيد از اصالت لبخند كسي مطمئن شويد آن‌قدر به دهان او نگاه نكنيد بلكه به اطراف چشم‌ها توجه كنيد. اگر اطراف چشم‌ها چين نخورده و حالت چشم‌ها مرده و خالي از زندگي باشد مطمئن باشيد، شاهد يك لبخند تصنعي هستيد.

لبخندهاي رقت‌انگيز
لبخند رقت‌انگيز هيجاني تصنعي نيست، بلكه به اين دليل بر چهره نشانده مي‌شود كه به بيننده نشان دهد موضوع خوشايند نيست. منظور از يك لبخند رقت‌انگيز انتقال احساسي حاكي از عدم شادي يا فشار است و به عقيده اكمن از خصوصيت بارز آن عدم تناسب قابل ملاحظه مي‌باشد. به‌عبارت ديگر، لبخند رقت‌انگيز بسيار بي‌قرينه و متمايل به كجي است.

 

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی شاد زیستن , ,
:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Admin

 

وجود افراد بدبخت فقط به اين دليل ساده خطرناك است كه آنها اهميتي به ادامه حيات زمين نميدهند آن چنان در بدبختي دست و پا ميزنند كه در اعماق وجود خويش ميانديشند كه چه خوب ميشد اگر دنيا به آخر ميرسيد و همه چيز نابود ميشد. به راستي كسي كه در بدبختي زندگي ميكند، چه چيز برايش اهميت دارد؟
فقط افراد سعادتمند، خوشبخت، سرمست و پر نشاطي كه در پايكوبي و سرور زندگي را ميگذرانند، علاقهمندند كه اين سياره تا ابد به حيات سرزنده و سر سبز خويش ادامه دهد.

 

 


جدّيت، صرفاً يك بيماري روحي است، و با صفا و صداقت متفاوت است.
فرد جدّي نميتواند بخندد، نميتواند برقصد، نميتواند بازيگوشي كند. او هميشه در حال كنترل و مهار خويش است. و به زندانباني براي خويش بدل شده است. در حالي كه با خنده، جسم، ذهن و وجود تو با هستي پيوند مييابد، مرزبنديها از بين ميروند و شخصيت شيزوفرنيك محو ميگردد
خنده، انرژيات را به تو باز ميگرداند. دريغ داشتن خنده، اختگي معنوي است.

 

 


شما آدمهايي كه دور و بر من گرد آمدهايد، ميآموزيد چطور شادتر باشيد، بيشتر عشق بورزيد و عشق و خنده را در دنيا بگسترانيد. اين تنها راه حفاظت بشريت در برابر سلاحهاي هستهاي است. اگر همه جهانيان، عشق ورزيدن، خنديدن، لذت بردن و پايكوبي كردن را بياموزند، آن وقت رونالد ريگان و ميخاييل گورباچف انگشت به دهان خواهند ماند كه چه خبر است؟ چه اتفاقي افتاده است؟ گويي همه دنيا ديوانه شده!

 

 


افرادي كه خوشحال و خشنودند، هيچگاه به كشتن آدمهايي كه هيچ آزاري نسبت آنها روا نداشتهاند گرايش پيدا نميكنند. تعجبي ندارد كه در طول اعصار متمادي، رسم بر اين بوده است كه افراد ارتشي را از نظر جنسي در تنگنا قرار ميدهند، زيرا افراد واپس‌خورده جنسي چارهاي ندارند جز اينكه مخرّب باشند؛ خود اين واپس‌خوردگي، آنان را به سوي تخريب و ويرانگري سوق ميدهد. آيا تا به حال در وجودتان حس كردهايد كه وقتي خوشحال و با نشاط هستيد، ميل داريد چيزي نو خلق كنيد؟ وقتي در بدبختي و رنج به سر ميبريد دلتان ميخواهد هر چه دم دستتان هست، نابود كنيد. اين نوعي انتقام جويي است. در نظامهاي استكباري، افراد ارتشي را در حالتي از واپس خوردگي جنسي نگه ميدارند تا در لحظهايي كه خون انساني را ميريزند، به وجود بيايند. به اين ترتيب، دست كم انرژيهاي واپس‌خورده آنان مجال بروز مييابد، البته به شكلي بسيار شنيع و غير انساني. اما به هر حال اين انرژي تخليه ميشود.
آيا تا به حال توجه كردهايد كه نقاشان، شاعران، مجسمه سازان و رقصندگان هيچگاه از نظر جنسي سركوب شده و واپس خورده نيستند؟‌ در حقيقت، آنان از اين لحاظ بيش از حد به اغنا رسيدهاند؛ آنها بيش از حد عاشقاند و به عده زيادي عشق ميورزند. شايد يك نفر به تنهايي قادر به جوابگويي عشق آنها نباشد. ساليان متمادي است كه روحاني نمايان، ايشان را مورد نكوهش و انتقاد قرار داده و ميگويند «اين شعرا، نقاشان، مجسمه سازان و موسيقي دانان افراد صالحي نيستند.» در حالي كه همينها هستند كه بشريت را به چيزي زيبا بدل كرده و دنيا را از عطر گلهاي شادي، نواي دل انگيز موسيقي و رقص زيباي خويش آكنده ساختهاند.

 

 


اين، يكي از اصول بنيادي زندگي است كه تا وقتي دست به آفرينش نزني، به بالاترين حد كرامت انساني خويش نخواهي رسيد. خلاقيت تو، آزادي، قدرت، هوش و آگاهي به ارمغان ميآورد.

 

 


كشيشها چه بر سر اين دنيا آوردهاند؟ اين عده، با جادوگر خواندن زنان، آنها را به آتش انداختند و كساني را كه از اعتقادات ديگري پيروي ميكردند، به خاك و خون كشيدند، آنان از خلاقيت بويي نبرده بودند و به هيچ روي باعث ترقي و اعتلاي زندگي و اين كره خاكي نشدند.
ما نياز داريم كه در همه عرصهها به افراد خلاق احترام بگذاريم.

 

 


بايد بياموزيم چگونه انرژيهاي خود را تغيير شكل دهيم تا بدون سركوب شدن، به عشق، خنده و نشاط بدل گردند. آنگاه خواهيد ديد كه اين سياره بهشت خواهد شد و احتياجي نيست بهشت را در جاي ديگري جستوجو كنيد. بهشت چيزي دست يافتني نيست، بلكه خلق كردني است و اين به خود ما بستگي دارد.

 

 


اين بحران، به افراد دلير و با شهامت مجال ميدهد تا خود را از گذشته جدا كرده و به شيوهايي جديد زندگي را آغاز كنند؛ نه زندگي اصلاح شده گذشته و نه بهتر از گذشته بلكه زندگي‌اي كاملاً جديد را از سر بگيرند و اين كاري است كه همين الان بايد صورت گيرد، چرا كه زمان كوتاه است. تا پايان اين قرن يا ما به نخستين قرن تاريخ بشريت نوين قدم ميگذريم و يا هيچ تنابندهاي، حتي يك گل وحشي زنده، بر روي زمين باقي نخواهد ماند و همه چيز مي‌ميرد.

 

 


علاوه بر بمبهاي نوتروني موجود، دانشمندان اتحاد جماهير شوروي و احتمالاً آمريكا سرگرم آزمايشاتي بر روي اشعه مرگبار هستند. تاباندن اشعه مرگباري كه به راحتي انسانها، حيوانات، پرندگان و درختان زنده را به نابودي ميكشد، بسيار آسانتر از بمباران يك منطقه است. به اين طريق فقط اشياء مرده، مثل خانهها، معابد و كليساها باقي خواهند ماند. اين ديگر فاجعه است. اين اشعه مرگبار قابل رؤيت نيست. ما ميدانيم كه اين اشعه وجود دارد و آنها در تلاش براي حل اين معما هستند كه چطور ميتوان اين امواج را پخش كرد و چطور آن را به هدف زد و همه موجودات زنده‌اي را كه سر راهش قرار ميگيرند، نابود ساخت.
ما براي جلوگيري از بروز جنگ جهاني سوم، به افراد خوشحال و با نشاط بيشتري احتياج داريم. سلاحهاي هستهاي و ماشينهاي جنگي مخرب ما خودكار نيستيد، بلكه در كاربرد آنها دست انسان دخالت دارد؛ دستي كه با زيبايي گل سرخ آشناست، نميتواند هيروشيما را بمباران كند و دستي كه با زيبايي عشق آشناست، دستي نيست كه به سلاح مرگبار متوسل شود. كافي است اندكي بينديشيد تا گفتههايم را درك كنيد.
حرف من اين است: «خنده را، عشق را،‌ زندگي را در جهان بگستران تا ارزشهاي مثبت، گلهاي بيشتري را در اين كره خاكي شكفته سازد! هر آنچه زيباست ستايش كن و هر آنچه غير انساني است، محكوم كن
اگر ميخواهي دنيا را به پديدهاي كاملاً جديد همراه با آگاهي بشري نوين تبديل كني، بايد دنيا را از شّر سياستمداران و روحاني نمايان شيطان صفت دور نگه داري.

 

 


بايستي بشر را از دست اين ديوها آزاد كني. وظيفه ما اين است كه آگاهي، هشياري،  عشق، تفاهم و شادي بيشتري را به مردم بياموزيم و جشن و سرور و شادي را در سراسر زمين اشاعه دهيم.
در يك جمله و خلاصه بگويم كه اگر بتوانيم بشريت را سعادتمند و خوشحال كنيم، جنگ جهاني سومي در كار نخواهد بود.

 


 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی شاد زیستن , ,
:: بازدید از این مطلب : 270
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

 

پرسش: اگر از مراكز بدن‌مان گوش بدهيم، آيا صداهاي وحشتناك وجود ندارند؟ صداهاي دلخراش شهري كه هميشه در زندگي سرچشمه آزار ما بوده‌اند چه مي‌شود؟ آيا مي‌توانيم اين صداهاي زننده را به صداهاي مثبت تبديل كنيم؟
پاسخ: هميشه اين پرسش اساسي باقي مي‌ماند: چگونه چيزي را تغيير بدهيم، چگونه صداهاي منفي را به صداهاي مثبت تبديل كنيم؟
نمي‌تواني!

 

 

 

 


اگر تو مثبت باشي، آن‌گاه هيچ چيز براي تو منفي نيست. اگر منفي باشي، آن‌گاه همه چيز برايت منفي خواهد بود. سرچشمه هر آنچه در اطراف توست، خودت هستي.

 

 

 


تو آفريننده دنياي خودت هستي.
بدان كه همه ما در يك دنيا زندگي نمي‌كنيم، بلكه به تعداد ذهن‌ها، دنيا وجود دارد. هر ذهني در دنياي خودش زندگي مي‌كند؛ آن ذهن دنيا را مي‌سازد. پس اگر همه چيز بر ضد توست يا ويرانگر و خصمانه به‌نظر مي‌رسد، به اين سبب است كه تو در درونت آن مركز مثبت را نداري. پس به اين فكر نكن كه چگونه صداهاي منفي را تغيير بدهي.

 

 

 


اگر پيرامونت همه چيز منفي است، به‌سادگي نشان مي‌دهد كه درون تو منفي است. دنيا فقط يك آيينه است كه تو در آن بازتاب شده‌اي.
زماني كه در استراحتگاه يك روستا بودم، روستايي بسيار فقير كه پر از سگ بود. سگ‌ها هميشه شبانه به سوي اين استراحتگاه مي‌آمدند، گويي عادت هميشگي‌شان بود. استراحتگاه مكان خوبي بود ـ درختان بزرگ پر سايه‌اي داشت. شب‌ها سگ‌ها پارس مي‌كردند و سر و صدا راه مي‌انداختند، انگار بسيار ناراحت بودند.

 

 

 


نيمي از شب گذشته بود و وزير خوابش نمي‌برد، سپس نزد من آمد.
من خوب خفته بودم. او مرا بيدار كرد و پرسيد: «لطفاً به من بگو كه چگونه مي‌تواني با اين سر و صدا، بخوابي؟ دست كم بيست يا سي سگ با هم مي‌جنگند و پارس مي‌كنند، من چه كنم؟ من خوابم نمي‌برد، تمام روز در سفر بوده‌ام و بسيار خسته‌ام. اگر نخوابم، دچار مشكل خواهم شد. فردا صبح زود بايد آماده شوم و به سفر بروم. خوابم نمي‌برد. تمام روش‌هايي را كه خوانده يا شنيده بودم به كار برده‌ام؛ ذكر گفته‌ام، دعا خوانده‌ام، همه كار كرده‌ام، ولي هنوز بيدارم، حالا چه كنم؟»

 

 

 

 


پس به او گفتم‌: آن سگ‌ها براي اين جمع نشده‌اند كه تو را ناراحت كنند. آنها حتي خبر ندارند كه وزيري اينجاست. آنها روزنامه نمي‌خوانند و كاملاً بي‌خبرند.
سگ‌ها توجهي به تو ندارند. آنها كار خودشان را مي‌كنند. تو چرا مختل شده‌اي؟

 

 


او گفت: «چرا مختل نشوم؟ با اين همه صداي پارس، چگونه بخوابم؟»

 

 

 


به او گفتم: با صداي پارس نجنگ! تو داري مي‌جنگي؛ مشكل اين است، نه سر و صدا. صداها تو را مختل نمي‌كنند، تو خودت را به دليل صداها مختل كرده‌اي. تو با صداها مخالفي، پس شرط مي‌گذاري. مي‌گويي اگر سگ‌ها پارس نكنند، من خواهم خوابيد.
سگ‌ها به تو گوش نمي‌دهند. تويي كه شرط گذشته‌اي. احساس مي‌كني كه فقط وقتي اين شرط برآورده شود، مي‌تواني بخوابي. همين شرط است كه تو را آزار مي‌دهد. سگ‌ها را بپذير! شرط نگذار كه اگر پارس‌شان را قطع كنند، من خواهم خوابيد. فقط بپذير!
سگ‌ها وجود دارند و پارس مي‌كنند. مقاومت نكن، نجنگ، سعي نكن آن صداها را فراموش كني! آنها را بپذير و به آنها گوش بده! آن صداها زيبا هستند.

 

 

 


شبي بسيار ساكت است و آنها با اين قوت پارس مي‌كنند. فقط گوش بده. اين ذكر خواهد بود، مانتراي واقعي همين است؛ فقط به آن صداها گوش بده. او گفت: قبول! با اينكه مطمئن نيستم اين كار فايده‌اي داشته باشد، ولي سعي مي‌كنم.» او به خواب رفت و سگ‌ها هنوز در حال پارس كردن بودند. بامداد به من گفت: «معجزه است. من پذيرفتم. شرطم را پس گرفتم. گوش دادم. صداهاي سگ‌ها مثل موسيقي شد، و زوزه‌هاي‌شان ديگر مختل كننده نبود. برعكس، به لالايي تبديل شد و با همين لالايي به خواب عميقي فرو رفتم


همه چيز به ذهن تو بستگي دارد. اگر مثبت باشي، آن وقت همه چيز مثبت مي‌شود. اگر منفي باشي، آن وقت همه چيز منفي مي‌شود، همه چيز تلخ مي‌شود. لطفاً اين را به‌ياد بسپار! نه فقط درباره صدا، بلكه درباره هر چيز ديگري در زندگي. اگر احساس مي‌كني در اطرافت چيزي منفي وجود دارد، دليلش را در درون خودت پيدا كن. دليلش تو هستي. حتماً تو انتظاري داري، خواسته‌اي داري، حتماً شرطي گذاشته‌اي.


هستي را نمي‌توان واداشت كه به دلخواه تو حركت كند. هستي راه خودش را مي‌رود.
اگر بتواني با آن جاري شوي، مثبت خواهي بود. اگر با آن بجنگي، منفي خواهي شد و تمامي كائنات اطرافت منفي مي‌گردد.
درست مانند كسي كه بخواهد بر خلاف جريان رودخانه شنا كند، آن‌وقت مسير رودخانه منفي به‌نظر مي‌رسد و گويي با تو مي‌جنگد و تو را به‌سوي پايين هل مي‌دهد. رودخانه كاملاً از وجود تو ناآگاه است، مسرورانه بي‌خبر است با تو نمي‌جنگد، تويي كه با آن مي‌جنگي. تو مي‌خواهي مخالف جريان شنا كني.

 

 

 


لطيفه‌اي براي‌تان بگويم:
جمعيت زيادي دور خانه ملانصرالدين گرد آمدند. به او گفتند، چه نشسته‌اي؟ زنت در رودخانه افتاده و رودخانه در حال طغيان است. فوري برو وگرنه زنت را به دريا مي‌برد.
دريا بسيار نزديك بود. پس ملا دوان‌دوان به بستر رودخانه رفت، در رودخانه شيرجه زد و مخالف جريان رود شنا كرد تا در مسير، همسرش را پيدا كند.

 

 

 


جمعيت فرياد زدند، چه مي‌كني؟ زنت به سمت بالا نيامده است، رودخانه او را پايين مي‌برد.
ملا گفت، مزاحم نشويد. زنم را خيلي خوب مي‌شناسم. اگر هر كس ديگري در رودخانه افتاده بود، به پايين مي‌رفت، ولي، زن من نه! او بايد به سمت بالاي رودخانه رفته باشد. من او را خوب مي‌شناسم. چهل سال است كه با او زندگي مي‌كنم.
ذهن، هميشه مي‌كوشد بر خلاف مسير رودخانه شنا كند و از راه جنگيدن با همه چيز، در اطرافت دنياي منفي مي‌آفريند. دنيا بر ضد تو نيست، ولي چون تو با دنيا نيستي، احساس مي‌كني كه بر ضد توست. در مسير رودخانه شناور باش، آنگاه رودخانه به تو كمك مي‌كند، شناور بماني. آن‌وقت نيازي به انرژي تو نيست. رودخانه، قايقي مي‌شود و تو را خواهد برد. با شناور شدن در مسير رودخانه هيچ انرژي‌اي از دست نمي‌دهي، زيرا وقتي در مسير رودخانه جاري مي‌شوي، رود را پذيرفته‌اي، جريان و جهت آن را، همه چيزش را پذيرفته‌اي، آن‌وقت نسبت به آن مثبت شده‌اي، رودخانه با تو مثبت است.

 

 

 


وقتي خودت را در برابر زندگي مثبت كردي، مي‌تواني همه‌ چيز را مثبت كني، ولي نگرش ما نسبت به زندگي مثبت نيست. چرا؟ چرا ما با زندگي مثبت نيستيم؟ چرا اين نزاع، پيوسته وجود دارد؟ چرا ما نمي‌توانيم در زندگي به تمامي رها شويم؟ اين ترس چيست؟
شايد دقت نكرده باشي كه تو از زندگي مي‌ترسي، بسياري از ما از زندگي مي‌ترسيم. گفتن اينكه از زندگي مي‌ترسي عجيب به‌نظر مي‌رسد، زيرا معمولاً مي‌پنداري كه از مرگ مي‌ترسي، نه از زندگي، نگاهي سطحي مي‌گويد كه همه از مرگ مي‌ترسند، ولي من به شما مي‌گويم كه هراس شما از مرگ به‌سبب ترس از زندگي است. فقط كسي كه از زندگي نمي‌ترسد، از مرگ نمي‌هراسد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



چرا ما از زندگي مي‌ترسيم؟

 

 

 

 


به سه دليل:
نخست: نفس شما فقط وقتي وجود دارد كه در خلاف مسير شنا كند. اگر در مسير رودخانه باشي، نفس را ياراي بودن نخواهد بود. نفس تو فقط وقتي مي‌تواند وجود داشته باشد كه بجنگد، وقتي كه نه بگويد! اگر آري بگويد، هميشه آري بگويد، نمي‌تواند وجود داشته باشد. دليل اصلي نه گفتن به همه‌چيز، نفس است.

 

 

 


به روش‌هاي خودت نگاه كن! ببين چگونه رفتار مي‌كني و چطور واكنش نشان مي‌دهي، ببين چگونه بي‌درنگ، نه مي‌گويي و آري گفتن را اين‌چنين دشوار مي‌پنداري. اينها از اين‌روست كه، تو همچون يك نفس وجود داري. با آري هويت تو گم مي‌شود؛ قطره‌اي در اقيانوس مي‌شوي.
آري در خود، نفس ندارد، به همين سبب آري گفتن اين‌چنين دشوار است؛ بسيار دشوار.

 

 

 


آيا حرف‌هايم را درك مي‌كني؟ اگر در خلاف مسير بروي، احساس مي‌كني كه تو هستي. اما اگر فقط خودت را آزاد نگه داري و با رودخانه شناور باشي و بگذاري تا هر جايي كه رفت تو را ببرد، احساس نمي‌كني وجود داري. آن‌وقت بخشي از رودخانه شده‌اي. اين نفس كه تو را به جزيره‌اي به نام من بدل كرده است، محيط اطرافت را منفي مي‌سازد. اين نفس، امواج منفي توليد مي‌كند.

 

 

 


دليل دوم: زندگي ناشناخته است، پيش‌بيني ناپذير. ذهن شما بسيار محدود و مايل است در دنياي شناخته، ملموس و پيش‌بيني شده زندگي كند. ذهن، هميشه از ناشناخته‌ها وحشت دارد، چرا كه خودش از شناخته‌ها تشكيل شده است؛ هر آنچه تاكنون شناخته‌اي، تجربه كرده‌اي، آموخته‌اي.
ذهن، همواره از ناشناخته هراسان است. ناشناخته، آن را مختل مي‌كند. پس ذهن براي ناشناخته بسته است. ذهن در شيارهاي آشناي خودش زندگي مي‌كند؛ در يك الگوي مشخص و شناخته شده. به چرخش و چرخش ادامه مي‌دهد، درست مانند صفحه گرامافون، ذهن از رفتن به‌سوي ناشناخته وحشت دارد.

 

 

 


زندگي هميشه در ناشناخته‌ها حركت مي‌كند، و تو مي‌ترسي. تو مايلي كه زندگي مطابق ذهن تو حركت كند، براساس شناخته‌ها، ولي زندگي نمي‌تواند از تو پيروي كند. زندگي، هميشه رو به سوي ناشناخته‌ها دارد. به همين سبب كه ما از زندگي وحشت داريم و هر وقت فرصتي پيدا كنيم، مي‌كوشيم زندگي را بكشيم و تثبيت كنيم.

 

 

 


زندگي يك سيلان است. ما مي‌خواهيم آن را ساكن كنيم، زيرا وقتي چيزي را ساكن مي‌كني؛ مي‌تواني پيش‌بيني‌اش كني.
اگر كسي را دوست داشته باشم، ذهنم بي‌درنگ فعال مي‌شود كه چگونه با آن شخص ازدواج كنم، زيرا ازدواج چيزها را تثبيت مي‌كند. عشق يك سيلان است، عشق را نمي‌توان پيش‌بيني كرد. هيچ‌ كس نمي‌داند عشق به كجا رهنمون خواهد شد، مي‌تواند به همه جا برود.

 

 

 


عشق، با رودخانه‌ جاري است و تو نمي‌داني كه جريان به كجا خواهد رسيد. شايد روز ديگر، لحظه‌اي ديگر وجود نداشته باشد.
تو نمي‌تواني به لحظه بعد مطمئن باشي، ولي ذهن خواهان قاطعيت است. ذهن، با عشق مخالف است و خواهان ازدواج. حالا تو چيزها را تثبيت كرده‌اي و سيلان، شكسته شده است. حالا ديگر آبي جاري نيست، به يخ تبديل شده. حالا تو مالك چيز مرده‌اي هستي كه مي‌تواني آن را پيش‌بيني كني. تنها چيزهاي مرده قابل پيش‌بيني هستند. يك چيز، هر چه بيشتر زنده باشد، بيشتر غيرقابل پيش‌بيني مي‌گردد. هيچ‌كس آگاه نيست كه زندگي به كجا خواهد انجاميد. پس ما خواهان زندگي نيستيم، ما چيزهاي مرده را مي‌خواهيم. به همين سبب به مالكيت اشيا ادامه مي‌دهيم. زندگي كردن با يك شخص دشوار است، اما زندگي با اشيا راحت است. پس ما مدام اشيا را به مالكيت خود درمي‌آوريم. زندگي با يك انسان بس دشوار است و اگر با شخصي زندگي كنيم، مي‌كوشيم از او نيز يك شيء بسازيم، نمي‌توانيم اجازه بدهيم او يك شخص بماند. زن و شوهر يك شيء هستند. اينها شخص نيستند، چيزهايي تثبيت شده‌اند. وقتي شوهر به خانه مي‌آيد، مي‌داند كه زنش در خانه منتظر است. او مي‌داند، مي‌تواند پيش‌بيني كند. اگر احساس عاشقانه داشته باشد، مي‌تواند عشق‌بازي كند، همسرش در دسترس است؛ زن يك شيء شده است. زن نمي‌تواند بگويد: «نه، من امروز حال عشق‌بازي ندارمزن‌ها نبايد چنين چيزهايي بگويند «حالش را ندارم!» آنان نبايد حال داشته باشند. آنها منزل‌هايي تثبيت‌شده هستند. به منزل‌ها مي‌تواني تكيه كني، ولي به زندگي نمي‌توان تكيه كرد. بنابراين، ما اشخاص را به اشيا مبدل مي‌كنيم.

 

 

 


هر رابطه‌اي را در نظر بگير. ابتدا، يك رابطه من و توست، ولي به‌زودي به يك رابطه من و آن تبديل مي‌شود. تو ناپديد مي‌شود و سپس از يكديگر متوقع مي‌شويم. مي‌گوييم: چنين كن! وظيفه زن اين است و وظيفه شوهر آن است. اين‌طور عمل كن! و تو مجبوري كه انجامش بدهي. يك وظيفه است. بايد به‌طور خودكار انجام شود. نمي‌تواني بگويي، نمي‌توانم انجام دهم.

 

 

 


اين ميل به تثبيت‌شدن، به دليل ترس از زندگي است. زندگي يك سيلان است، نمي‌تواني چيزي درباره‌اش بگويي. من، تو را در اين لحظه دوست دارم، ولي در لحظه بعد شايد عشق از بين برود.

 

 

 


لحظه پيش عاشقت نبودم، اين لحظه هستم و به‌سبب وجود من نيست كه عشق وجود دارد، فقط رخ داده است. من نمي‌توانستم با زور، عشق را به‌وجود بياورم، فقط اتفاق افتاده و آن چيزي كه روي داد، مي‌توانست روي ندهد، تو نمي‌تواني هيچ كاري انجام دهي. شايد لحظه‌اي ديگر محو شود. درباره لحظه بعد قطعيتي وجود ندارد.
ولي ذهن خواهان قطعيت است، پس عشق را به ازدواج بدل مي‌سازد. موجود زنده به مرده تبديل مي‌شود و فقط آن هنگام مي‌تواني مالك آن باشي، مي‌تواني به آن تكيه كني. مسخره است: تو براي مالك شدن، موجودي زنده را كشته‌اي. تو هرگز نمي‌تواني از آن لذت ببري، زيرا ديگر وجود ندارد، مرده است. براي مالك شدن او را كشتي و حالا از او زندگي را طلب مي‌كني.
آن‌وقت تمام مصيبت ساخته مي‌شود.

 

 

 


ما از زندگي مي‌ترسيم، زيرا زندگي يك سيلان است، اما ذهن خواهان قطعيت است. اگر مايلي واقعاً زنده باشي، براي ناايمن بودن آماده شو. در زندگي امنيت وجود ندارد و براي ايجاد امنيت راهي نيست. تنها يك راه وجود دارد؛ زندگي نكن، آن‌وقت ايمن خواهي بود. پس آنان كه مرده‌اند، حتماً ايمن هستند. شخص زنده ناايمن است. ناامني هسته وجودي و مركزي است، ولي ذهن، خواهان امنيت است.
دليل سوم: در زندگي، در هستي، يك دوگانگي اساسي وجود دارد. هستي با طريق دوگانگي پايدار است، ولي ذهن مي‌‌خواهد  بخشي را برگزيند و بخشي را انكار كند، مثلاً تو مي‌خواهي خوشبخت باشي، طالب لذت هستي، رنج نمي‌خواهي، ولي رنج بخشي از لذت است، جنبه ديگر آن است. سكه يكي است؛ يك رويش لذت است و روي ديگرش رنج.

 

 

 


تو طالب لذتي، ولي نمي‌داني هر چه بيشتر لذت طلب كني، رنج بيشتري خواهي برد و هر چه نسبت به لذت حساس‌تر شوي، نسبت به رنج نيز حساس‌تر مي‌شوي.
پس كسي كه خواهان لذت است، بايد رنج آن را نيز بپذيرد، درست مانند قله‌ها و دره‌ها. اوج‌ها و قله‌ها را مي‌خواهيد، ولي دره‌ها را نه! پس دره‌ها كجا بروند؟ و بدون دره‌ها، قله‌ها چگونه مي‌توانند وجود داشته باشند؟ اگر عاشق قله‌ها هستي، آن دره‌ها را نيز دوست بدار. آنها نيز بخشي از تقديرند.

 

 

 


ذهن تنها خواهان يك چيز است و ديگري را انكار مي‌كند. روانشناسی شاد زیستن , ,
:: بازدید از این مطلب : 310

|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط :

 

 

 

شايد بيان تعريفي از خوشحالي، كمي احمقانه به نظر برسد. زيرا همه ما مي‌دانيم چه مواقعي احساس خوشحالي مي‌كنيم و چه مواقعي احساس غمگيني.

 

 

 


در پاسخ به اين سئوال كه چه چيزي انسان را خوشحال مي‌كند، ممكن است بي‌درنگ افكاري در مورد موسيقي، مجلس عروسي، غذاهاي خوشمزه، يا شخصي مورد علاقه، در ذهن ما جاري شود. در نقطه مقابل، مسائلي از قبيل انجام دادن كارهاي خانه يا دخالت‌هاي بي‌مورد مادرزن يا مادرشوهر ممكن است باعث ناراحتي ما شود.

 

 

 


در هر حال بايد به اين نكته توجه كرد كه آنچه باعث شادي و خوشحالي فردي مي‌شود، ممكن است ديگران را غمگين و ناراحت سازد. به‌عنوان مثال، ممكن است براي خانواده‌اي خريدن يك اتومبيل شخصي حتي از نوع مدل پايين آن بسيار خوشحال‌كننده باشد، اما براي خانواده‌اي كه داراي اتومبيلي آخرين سيستم است، داشتن يك اتومبيل مدل پايين احتمالاً منبع نوميدي و ناراحتي خواهد بود؛ از طرف ديگر، افرادي كه اصلاً علاقه‌‌اي به اتومبيل ندارند، در مورد داشتن يا نداشتن آن، كاملاً بي‌تفاوت‌اند. بنابراين مي‌توان چنين نتيجه‌گيري كرد كه تملك اشياء خود‌به‌خود نمي‌تواند معياري براي خوشحال بودن ما به حساب آيد. زيرا اشياء اموري ذهني هستند كه بستگي كاملي به نگرش افرادي دارند كه صاحب آنها هستند. در برابر آن، ما در روش «سيلوا» براي خوشحال بودن، فلسفه‌اي قائل هستيم. فلسفه ما عبارت‌ است از: «لذت بردن از چيزهايي كه دوست داريم، تغيير دادن يا دوري جستن از چيزهايي كه دوست نمي‌داريم و پذيرفتن و كنار آمدن با چيزهايي كه ما نه نمي‌توانيم از آنها دوري بجوييم و نه مي‌توانيم آنها را تغيير بدهيم».

 

 

 


با بهره‌برداري از اين فلسفه زندگي، كه آن را در شكل «پنج قانون شادزيستن» ارائه خواهيم كرد، شما خواهيد توانست تمام مشكلات‌تان را حل و فصل كنيد و يك زندگي توأم با شادماني و خوشحالي در پيش بگيريد.

 

 

 

 

 



پنج قانون شادزيستن به قرار زيراست:


قانون اول: اگر شما چيزي را دوست داريد، از آن لذت ببريد.
اين قانون در نگاه اول خيلي پيش‌پا افتاده به‌نظر مي‌‌آيد. شما ممكن است بگوييد: «اين خيلي مسخره است. مسلماً من از چيزي كه آن را دوست دارم، لذت هم مي‌برم». اما، اگر شما درباره اين موضوع بيشتر فكر كنيد، به اين نتيجه مي‌رسيد كه چيزهاي زيادي در زندگي ما وجود دارد كه علي‌رغم آنكه آنها را دوست مي‌داريم، به دليل احساس گناه و ترس، از آنها لذتي نمي‌بريم. به‌عبارت ديگر، اگر ما هنگام انجام كار مورد علاقه‌مان، دچار احساس گناه بشويم يا اگر از عواقب انجام آن كار، ترس داشته باشيم؛ ديگر نخواهيم توانست از آن لذت ببريم.

قانون دوم: اگر شما چيزي را دوست نداريد، از آن دوري جوييد.
قانون دوم هم خيلي ساده به‌نظر مي‌رسد. اما با تأمل بيشتر درباره اين قانون، درمي‌يابيم كه افراد زيادي وجود دارند كه سر و كارشان با يك شغل، يك شخص، يك ماشين يا يك نوع غذاست كه آن را دوست نمي‌دارند، ولي بنا به دلايلي نمي‌توانند از آن دوري جويند.

قانون سوم: اگر شما چيزي را دوست نداريد و نمي‌توانيد از آن دوري كنيد، آن را تغيير دهيد.
در اينجا راه‌حل ساده‌اي وجود دارد: تغيير دادن آنچه آن را دوست نداريد. اما بايد گفت همان‌طور كه ما، در دوري كردن از چيزي به‌خاطر برخي دلايل، همچون نيازهاي مادي و امنيتي يا صرفه‌جويي در وقت ناتوان هستيم، به همين دلايل نيز ممكن است نتوانيم آن ‌چيز را تغيير دهيم.

قانون چهارم: اگر شما چيزي را دوست نداريد، نمي‌توانيد از آن دوري كنيد و نمي‌توانيد آن را تغيير دهيد، آن را بپذيريد.
اين قانون نيز در حد يك شعار است. چگونه مي‌توانيم چيزي را كه دوست نمي‌داريم، بپذيريم و با آن كنار بياييم؟ ممكن است شما برادري داشته باشيد كه دائماً در كار شما دخالت مي‌كند و وسايل اتاق شما را به هم مي‌ريزد، اما شما نتوانيد از او دوري جوييد و نصيحت‌هاي شما هم در تغيير رفتار او بي‌تأثير باشد. چگونه مي‌توان با چنين افرادي كنار آمد؟ چگونه مي‌توان در موقعيتي كه نمي‌توان در آن شادمان بود، به زندگي ادامه داد؟ چگونه مي‌توان فردي را كه با او احساس خوشحالي به انسان دست نمي‌دهد، پذيرفت و با او كنار آمد؟ در هرحال، اگر شما نتوانيد چيزي را كه دوست نداريد بپذيريد، احساس خوشحالي نخواهيد كرد، اگر شما نتوانيد چيزي را كه دوست نداريد، تغيير دهيد يا از آن دوري جوييد يا آن را بپذيريد، مطمئناً هرگز نخواهيد توانست زندگي شادماني داشته باشيد. اما نبايد زياد نااميد باشيد چرا كه كليد موفقيت شما در قانون طلايي پنجم نهفته است.

قانون پنجم: با تغيير دادن نگرش‌تان نسبت به چيزهايي كه آنها را دوست نمي‌داريد. آنها را بپذيريد.
شما همان نگرش‌تان هستيد، به‌عبارت ديگر، ارزش‌ هر چيزي بستگي به نگرش شما در مورد آن دارد و هيچ‌چيز مطلقي وجود ندارد ـ هيچ‌چيزي به خودي خود، خوب يا بد نيست، بلكه خوب بودن يا بد بودن چيزي، به نحوه نگرش شما به آن چيز بستگي دارد. زندگي نيز به خودي خود خوب يا بد نيست. زندگي فقط در جريان است. بنابراين، شما با تغيير نگرش‌تان نسبت به امور زندگي، مي‌توانيد آن را تغيير دهيد. با مطالعه ماجراي زير، با كاربرد قانون پنجم شادزيستن در جريان زندگي روزمره بيشتر آشنا خواهيد شد:
روزي آقايي به نام جرج، قصد خوردن ناهار در بيرون از خانه را كرد؛ اما موقعي كه او براي بردن اتومبيلش به پاركينگ رفت، متوجه شد كه سپر جلوي آن كاملاً درب و داغان شده است. به نظر مي‌رسيد، اتومبيلي كه قبل از آن در جلوي اتومبيل او پارك كرده، به هنگام دنده عقب رفتن باعث چنين تصادفي شده بود؛ اما متأسفانه آن راننده خاطي هيچ يادداشتي از خود به جاي نگذاشته بود. آقاي جرج، چنين وضعيتي را دوست نداشت و نمي‌توانست از آن دوري جويد. كاري بود كه شده بود و او قادر نبود اين وضعيت را به حالت اوليه خود برگرداند.

«آقاي جرج در برابر وضعيت پيش آمده، دو گزينه در پيش رو داشت: ١ـ خوشحال بودن ٢ـ غمگين شدن. او گزينه اول را انتخاب كرد. تصميم گرفت از دريچه ديگري به مسئله بنگرد. بنابراين، هنگامي كه او دوباره به سپر داغان شده نگاه كرد، آن را به چشم عاملي كه باعث از دست رفتن وقت و هزينه زيادي براي وي خواهد شد، نديد. بلكه آن را به‌عنوان انگيزه‌اي براي كسب درآمد بيشتر در نظر گرفت. او در تلاش براي داشتن تصوراتي مثبت از هزينه‌هايي كه روي دستش گذاشته بودند، تصميم گرفت كه با كار و كوشش بيشتر، هر چه سريع‌تر سه برابر مبلغي را كه براي تعمير اتومبيل لازم بود، كسب كند. بنا به برآورد اوليه، تعمير اتومبيل حدود ٢٥٠ دلار هزينه در برداشت، بنابراين آقاي جرج تصميم گرفت كه سه برابر آن، يعني ٧٥٠ دلار را كسب كند و طولي نكشيد كه اين مبلغ را با كار و تلاش مجدانه به‌دست آورد».
در تفسير اين ماجرا، بايد گفت كه آقاي جرج پس از مواجهه با موقعيت پيش آمده، نگرشش را كاملاً دگرگون ساخت. او آن وضعيت را دوست نداشت. نمي‌توانست از آن دوري جويد و نمي‌توانست آن را تغيير دهد. اما، او قادر بود نگرشش را نسبت به آن عوض كند. به اين ترتيب، هنگامي كه او با نگرشي مثبت به سپر آسيب‌ديده اتومبيلش نگاه كرد، در آن ٧٥٠ دلار ديد. بنابراين، او تصميم گرفت كه به عنوان يك هدف كوتاه‌مدت، هرچه سريع‌تر ٧٥٠ دلار درآورد و اين‌گونه نيز كرد. حتي مي‌توان گفت كه آقاي جرج پس از پرداخت ٢٥٠ دلار هزينه تعمير اتومبيل، در واقع ٥٠٠ دلار سود كرد. بدين‌گونه، علي‌رغم اينكه او در وضعيتي قرار گرفته بود كه در اغلب مردم خشم و عصبانيت ايجاد مي‌كند. شادماني خودش را حفظ كرد.
شما نيز با رفتن به سطح آلفا و با بهره‌برداري از پنج قانون شادزيستن، مي‌توانيد دوباره با داشتن يك «زندگي شاد» آشتي كنيد و علاوه بر آن، مي‌توانيد به علل «ناشادمان بودن» ديگران نيز پي ببريد. البته، بايد به اين مسئله توجه داشته باشيد كه هميشه شادمان بودن امري ممكن يا پسنديده نيست، زيرا بر طبق قوانين مربوط به آهنگ هر شيءاي‌ همواره در معرض نيروهاي جزر و مدي قرار دارد و زندگي سرشار از فراز و نشيب‌هاي فراوان است. اما با توانايي‌هايي كه شما در نتيجه آگاهي از پنج قانون شادزيستن كسب خواهيد كرد، خواهيد توانست فرازها و بلندي‌هاي زندگي‌تان را فرازتر و پستي‌ها و نشيب‌هاي آن را قابل تحمل‌تر سازيد.

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی شاد زیستن , ,
:: بازدید از این مطلب : 341
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد