پرسش: اگر از مراكز بدنمان گوش بدهيم، آيا صداهاي وحشتناك وجود ندارند؟ صداهاي دلخراش شهري كه هميشه در زندگي سرچشمه آزار ما بودهاند چه ميشود؟ آيا ميتوانيم اين صداهاي زننده را به صداهاي مثبت تبديل كنيم؟ پاسخ: هميشه اين پرسش اساسي باقي ميماند: چگونه چيزي را تغيير بدهيم، چگونه صداهاي منفي را به صداهاي مثبت تبديل كنيم؟ نميتواني!
اگر تو مثبت باشي، آنگاه هيچ چيز براي تو منفي نيست. اگر منفي باشي، آنگاه همه چيز برايت منفي خواهد بود. سرچشمه هر آنچه در اطراف توست، خودت هستي.
تو آفريننده دنياي خودت هستي. بدان كه همه ما در يك دنيا زندگي نميكنيم، بلكه به تعداد ذهنها، دنيا وجود دارد. هر ذهني در دنياي خودش زندگي ميكند؛ آن ذهن دنيا را ميسازد. پس اگر همه چيز بر ضد توست يا ويرانگر و خصمانه بهنظر ميرسد، به اين سبب است كه تو در درونت آن مركز مثبت را نداري. پس به اين فكر نكن كه چگونه صداهاي منفي را تغيير بدهي.
اگر پيرامونت همه چيز منفي است، بهسادگي نشان ميدهد كه درون تو منفي است. دنيا فقط يك آيينه است كه تو در آن بازتاب شدهاي. زماني كه در استراحتگاه يك روستا بودم، روستايي بسيار فقير كه پر از سگ بود. سگها هميشه شبانه به سوي اين استراحتگاه ميآمدند، گويي عادت هميشگيشان بود. استراحتگاه مكان خوبي بود ـ درختان بزرگ پر سايهاي داشت. شبها سگها پارس ميكردند و سر و صدا راه ميانداختند، انگار بسيار ناراحت بودند.
نيمي از شب گذشته بود و وزير خوابش نميبرد، سپس نزد من آمد. من خوب خفته بودم. او مرا بيدار كرد و پرسيد: «لطفاً به من بگو كه چگونه ميتواني با اين سر و صدا، بخوابي؟ دست كم بيست يا سي سگ با هم ميجنگند و پارس ميكنند، من چه كنم؟ من خوابم نميبرد، تمام روز در سفر بودهام و بسيار خستهام. اگر نخوابم، دچار مشكل خواهم شد. فردا صبح زود بايد آماده شوم و به سفر بروم. خوابم نميبرد. تمام روشهايي را كه خوانده يا شنيده بودم به كار بردهام؛ ذكر گفتهام، دعا خواندهام، همه كار كردهام، ولي هنوز بيدارم، حالا چه كنم؟»
پس به او گفتم: آن سگها براي اين جمع نشدهاند كه تو را ناراحت كنند. آنها حتي خبر ندارند كه وزيري اينجاست. آنها روزنامه نميخوانند و كاملاً بيخبرند. سگها توجهي به تو ندارند. آنها كار خودشان را ميكنند. تو چرا مختل شدهاي؟
او گفت: «چرا مختل نشوم؟ با اين همه صداي پارس، چگونه بخوابم؟»
به او گفتم: با صداي پارس نجنگ! تو داري ميجنگي؛ مشكل اين است، نه سر و صدا. صداها تو را مختل نميكنند، تو خودت را به دليل صداها مختل كردهاي. تو با صداها مخالفي، پس شرط ميگذاري. ميگويي اگر سگها پارس نكنند، من خواهم خوابيد. سگها به تو گوش نميدهند. تويي كه شرط گذشتهاي. احساس ميكني كه فقط وقتي اين شرط برآورده شود، ميتواني بخوابي. همين شرط است كه تو را آزار ميدهد. سگها را بپذير! شرط نگذار كه اگر پارسشان را قطع كنند، من خواهم خوابيد. فقط بپذير! سگها وجود دارند و پارس ميكنند. مقاومت نكن، نجنگ، سعي نكن آن صداها را فراموش كني! آنها را بپذير و به آنها گوش بده! آن صداها زيبا هستند.
شبي بسيار ساكت است و آنها با اين قوت پارس ميكنند. فقط گوش بده. اين ذكر خواهد بود، مانتراي واقعي همين است؛ فقط به آن صداها گوش بده. او گفت: قبول! با اينكه مطمئن نيستم اين كار فايدهاي داشته باشد، ولي سعي ميكنم.» او به خواب رفت و سگها هنوز در حال پارس كردن بودند. بامداد به من گفت: «معجزه است. من پذيرفتم. شرطم را پس گرفتم. گوش دادم. صداهاي سگها مثل موسيقي شد، و زوزههايشان ديگر مختل كننده نبود. برعكس، به لالايي تبديل شد و با همين لالايي به خواب عميقي فرو رفتم.»
همه چيز به ذهن تو بستگي دارد. اگر مثبت باشي، آن وقت همه چيز مثبت ميشود. اگر منفي باشي، آن وقت همه چيز منفي ميشود، همه چيز تلخ ميشود. لطفاً اين را بهياد بسپار! نه فقط درباره صدا، بلكه درباره هر چيز ديگري در زندگي. اگر احساس ميكني در اطرافت چيزي منفي وجود دارد، دليلش را در درون خودت پيدا كن. دليلش تو هستي. حتماً تو انتظاري داري، خواستهاي داري، حتماً شرطي گذاشتهاي.
هستي را نميتوان واداشت كه به دلخواه تو حركت كند. هستي راه خودش را ميرود. اگر بتواني با آن جاري شوي، مثبت خواهي بود. اگر با آن بجنگي، منفي خواهي شد و تمامي كائنات اطرافت منفي ميگردد. درست مانند كسي كه بخواهد بر خلاف جريان رودخانه شنا كند، آنوقت مسير رودخانه منفي بهنظر ميرسد و گويي با تو ميجنگد و تو را بهسوي پايين هل ميدهد. رودخانه كاملاً از وجود تو ناآگاه است، مسرورانه بيخبر است با تو نميجنگد، تويي كه با آن ميجنگي. تو ميخواهي مخالف جريان شنا كني.
لطيفهاي برايتان بگويم: جمعيت زيادي دور خانه ملانصرالدين گرد آمدند. به او گفتند، چه نشستهاي؟ زنت در رودخانه افتاده و رودخانه در حال طغيان است. فوري برو وگرنه زنت را به دريا ميبرد. دريا بسيار نزديك بود. پس ملا دواندوان به بستر رودخانه رفت، در رودخانه شيرجه زد و مخالف جريان رود شنا كرد تا در مسير، همسرش را پيدا كند.
جمعيت فرياد زدند، چه ميكني؟ زنت به سمت بالا نيامده است، رودخانه او را پايين ميبرد. ملا گفت، مزاحم نشويد. زنم را خيلي خوب ميشناسم. اگر هر كس ديگري در رودخانه افتاده بود، به پايين ميرفت، ولي، زن من نه! او بايد به سمت بالاي رودخانه رفته باشد. من او را خوب ميشناسم. چهل سال است كه با او زندگي ميكنم. ذهن، هميشه ميكوشد بر خلاف مسير رودخانه شنا كند و از راه جنگيدن با همه چيز، در اطرافت دنياي منفي ميآفريند. دنيا بر ضد تو نيست، ولي چون تو با دنيا نيستي، احساس ميكني كه بر ضد توست. در مسير رودخانه شناور باش، آنگاه رودخانه به تو كمك ميكند، شناور بماني. آنوقت نيازي به انرژي تو نيست. رودخانه، قايقي ميشود و تو را خواهد برد. با شناور شدن در مسير رودخانه هيچ انرژياي از دست نميدهي، زيرا وقتي در مسير رودخانه جاري ميشوي، رود را پذيرفتهاي، جريان و جهت آن را، همه چيزش را پذيرفتهاي، آنوقت نسبت به آن مثبت شدهاي، رودخانه با تو مثبت است.
وقتي خودت را در برابر زندگي مثبت كردي، ميتواني همه چيز را مثبت كني، ولي نگرش ما نسبت به زندگي مثبت نيست. چرا؟ چرا ما با زندگي مثبت نيستيم؟ چرا اين نزاع، پيوسته وجود دارد؟ چرا ما نميتوانيم در زندگي به تمامي رها شويم؟ اين ترس چيست؟ شايد دقت نكرده باشي كه تو از زندگي ميترسي، بسياري از ما از زندگي ميترسيم. گفتن اينكه از زندگي ميترسي عجيب بهنظر ميرسد، زيرا معمولاً ميپنداري كه از مرگ ميترسي، نه از زندگي، نگاهي سطحي ميگويد كه همه از مرگ ميترسند، ولي من به شما ميگويم كه هراس شما از مرگ بهسبب ترس از زندگي است. فقط كسي كه از زندگي نميترسد، از مرگ نميهراسد.
چرا ما از زندگي ميترسيم؟
به سه دليل: نخست: نفس شما فقط وقتي وجود دارد كه در خلاف مسير شنا كند. اگر در مسير رودخانه باشي، نفس را ياراي بودن نخواهد بود. نفس تو فقط وقتي ميتواند وجود داشته باشد كه بجنگد، وقتي كه نه بگويد! اگر آري بگويد، هميشه آري بگويد، نميتواند وجود داشته باشد. دليل اصلي نه گفتن به همهچيز، نفس است.
به روشهاي خودت نگاه كن! ببين چگونه رفتار ميكني و چطور واكنش نشان ميدهي، ببين چگونه بيدرنگ، نه ميگويي و آري گفتن را اينچنين دشوار ميپنداري. اينها از اينروست كه، تو همچون يك نفس وجود داري. با آري هويت تو گم ميشود؛ قطرهاي در اقيانوس ميشوي. آري در خود، نفس ندارد، به همين سبب آري گفتن اينچنين دشوار است؛ بسيار دشوار.
آيا حرفهايم را درك ميكني؟ اگر در خلاف مسير بروي، احساس ميكني كه تو هستي. اما اگر فقط خودت را آزاد نگه داري و با رودخانه شناور باشي و بگذاري تا هر جايي كه رفت تو را ببرد، احساس نميكني وجود داري. آنوقت بخشي از رودخانه شدهاي. اين نفس كه تو را به جزيرهاي به نام من بدل كرده است، محيط اطرافت را منفي ميسازد. اين نفس، امواج منفي توليد ميكند.
دليل دوم: زندگي ناشناخته است، پيشبيني ناپذير. ذهن شما بسيار محدود و مايل است در دنياي شناخته، ملموس و پيشبيني شده زندگي كند. ذهن، هميشه از ناشناختهها وحشت دارد، چرا كه خودش از شناختهها تشكيل شده است؛ هر آنچه تاكنون شناختهاي، تجربه كردهاي، آموختهاي. ذهن، همواره از ناشناخته هراسان است. ناشناخته، آن را مختل ميكند. پس ذهن براي ناشناخته بسته است. ذهن در شيارهاي آشناي خودش زندگي ميكند؛ در يك الگوي مشخص و شناخته شده. به چرخش و چرخش ادامه ميدهد، درست مانند صفحه گرامافون، ذهن از رفتن بهسوي ناشناخته وحشت دارد.
زندگي هميشه در ناشناختهها حركت ميكند، و تو ميترسي. تو مايلي كه زندگي مطابق ذهن تو حركت كند، براساس شناختهها، ولي زندگي نميتواند از تو پيروي كند. زندگي، هميشه رو به سوي ناشناختهها دارد. به همين سبب كه ما از زندگي وحشت داريم و هر وقت فرصتي پيدا كنيم، ميكوشيم زندگي را بكشيم و تثبيت كنيم.
زندگي يك سيلان است. ما ميخواهيم آن را ساكن كنيم، زيرا وقتي چيزي را ساكن ميكني؛ ميتواني پيشبينياش كني. اگر كسي را دوست داشته باشم، ذهنم بيدرنگ فعال ميشود كه چگونه با آن شخص ازدواج كنم، زيرا ازدواج چيزها را تثبيت ميكند. عشق يك سيلان است، عشق را نميتوان پيشبيني كرد. هيچ كس نميداند عشق به كجا رهنمون خواهد شد، ميتواند به همه جا برود.
عشق، با رودخانه جاري است و تو نميداني كه جريان به كجا خواهد رسيد. شايد روز ديگر، لحظهاي ديگر وجود نداشته باشد. تو نميتواني به لحظه بعد مطمئن باشي، ولي ذهن خواهان قاطعيت است. ذهن، با عشق مخالف است و خواهان ازدواج. حالا تو چيزها را تثبيت كردهاي و سيلان، شكسته شده است. حالا ديگر آبي جاري نيست، به يخ تبديل شده. حالا تو مالك چيز مردهاي هستي كه ميتواني آن را پيشبيني كني. تنها چيزهاي مرده قابل پيشبيني هستند. يك چيز، هر چه بيشتر زنده باشد، بيشتر غيرقابل پيشبيني ميگردد. هيچكس آگاه نيست كه زندگي به كجا خواهد انجاميد. پس ما خواهان زندگي نيستيم، ما چيزهاي مرده را ميخواهيم. به همين سبب به مالكيت اشيا ادامه ميدهيم. زندگي كردن با يك شخص دشوار است، اما زندگي با اشيا راحت است. پس ما مدام اشيا را به مالكيت خود درميآوريم. زندگي با يك انسان بس دشوار است و اگر با شخصي زندگي كنيم، ميكوشيم از او نيز يك شيء بسازيم، نميتوانيم اجازه بدهيم او يك شخص بماند. زن و شوهر يك شيء هستند. اينها شخص نيستند، چيزهايي تثبيت شدهاند. وقتي شوهر به خانه ميآيد، ميداند كه زنش در خانه منتظر است. او ميداند، ميتواند پيشبيني كند. اگر احساس عاشقانه داشته باشد، ميتواند عشقبازي كند، همسرش در دسترس است؛ زن يك شيء شده است. زن نميتواند بگويد: «نه، من امروز حال عشقبازي ندارم.» زنها نبايد چنين چيزهايي بگويند «حالش را ندارم!» آنان نبايد حال داشته باشند. آنها منزلهايي تثبيتشده هستند. به منزلها ميتواني تكيه كني، ولي به زندگي نميتوان تكيه كرد. بنابراين، ما اشخاص را به اشيا مبدل ميكنيم.
هر رابطهاي را در نظر بگير. ابتدا، يك رابطه من و توست، ولي بهزودي به يك رابطه من و آن تبديل ميشود. تو ناپديد ميشود و سپس از يكديگر متوقع ميشويم. ميگوييم: چنين كن! وظيفه زن اين است و وظيفه شوهر آن است. اينطور عمل كن! و تو مجبوري كه انجامش بدهي. يك وظيفه است. بايد بهطور خودكار انجام شود. نميتواني بگويي، نميتوانم انجام دهم.
اين ميل به تثبيتشدن، به دليل ترس از زندگي است. زندگي يك سيلان است، نميتواني چيزي دربارهاش بگويي. من، تو را در اين لحظه دوست دارم، ولي در لحظه بعد شايد عشق از بين برود.
لحظه پيش عاشقت نبودم، اين لحظه هستم و بهسبب وجود من نيست كه عشق وجود دارد، فقط رخ داده است. من نميتوانستم با زور، عشق را بهوجود بياورم، فقط اتفاق افتاده و آن چيزي كه روي داد، ميتوانست روي ندهد، تو نميتواني هيچ كاري انجام دهي. شايد لحظهاي ديگر محو شود. درباره لحظه بعد قطعيتي وجود ندارد. ولي ذهن خواهان قطعيت است، پس عشق را به ازدواج بدل ميسازد. موجود زنده به مرده تبديل ميشود و فقط آن هنگام ميتواني مالك آن باشي، ميتواني به آن تكيه كني. مسخره است: تو براي مالك شدن، موجودي زنده را كشتهاي. تو هرگز نميتواني از آن لذت ببري، زيرا ديگر وجود ندارد، مرده است. براي مالك شدن او را كشتي و حالا از او زندگي را طلب ميكني. آنوقت تمام مصيبت ساخته ميشود.
ما از زندگي ميترسيم، زيرا زندگي يك سيلان است، اما ذهن خواهان قطعيت است. اگر مايلي واقعاً زنده باشي، براي ناايمن بودن آماده شو. در زندگي امنيت وجود ندارد و براي ايجاد امنيت راهي نيست. تنها يك راه وجود دارد؛ زندگي نكن، آنوقت ايمن خواهي بود. پس آنان كه مردهاند، حتماً ايمن هستند. شخص زنده ناايمن است. ناامني هسته وجودي و مركزي است، ولي ذهن، خواهان امنيت است. دليل سوم: در زندگي، در هستي، يك دوگانگي اساسي وجود دارد. هستي با طريق دوگانگي پايدار است، ولي ذهن ميخواهد بخشي را برگزيند و بخشي را انكار كند، مثلاً تو ميخواهي خوشبخت باشي، طالب لذت هستي، رنج نميخواهي، ولي رنج بخشي از لذت است، جنبه ديگر آن است. سكه يكي است؛ يك رويش لذت است و روي ديگرش رنج.
تو طالب لذتي، ولي نميداني هر چه بيشتر لذت طلب كني، رنج بيشتري خواهي برد و هر چه نسبت به لذت حساستر شوي، نسبت به رنج نيز حساستر ميشوي. پس كسي كه خواهان لذت است، بايد رنج آن را نيز بپذيرد، درست مانند قلهها و درهها. اوجها و قلهها را ميخواهيد، ولي درهها را نه! پس درهها كجا بروند؟ و بدون درهها، قلهها چگونه ميتوانند وجود داشته باشند؟ اگر عاشق قلهها هستي، آن درهها را نيز دوست بدار. آنها نيز بخشي از تقديرند.
ذهن تنها خواهان يك چيز است و ديگري را انكار ميكند.
روانشناسی شاد زیستن ,
,
:: بازدید از این مطلب : 309