گفتگويي صريح دربارهي ازدواج دختران ما با پسراني كه از خارج ميآيند و متقاضي ازدواج هستند: هر دو مقابل من نشستهاند و دربارهي زندگي زناشويي با هم گفتگو ميكنند. پسر از خارج آمده و دختر بزرگشدهي وطن است. ميخواهند بدانند كه چرا رابطه و پيوندي را كه براي بنيان نهادن زندگي زناشويي آغاز كردهاند، به بنبست رسيده است. من هم سراپا گوش هستم.
دختر ميگويد: «حدود يك ماه است كه او از خارج آمده است. همديگر را ديدهايم. پيش از اين نيز با هم گفتگوي تلفني داشتهايم. در هر زمينهاي به تفاهم رسيدهايم. من نه مهر ميخواهم و نه هيچ چيز ديگر. حاضرم در يك دفترخانه به عقد دائم او درآيم و زندگي شيرين زناشويي را شروع كنيم. مشكلي نميبينم. ولي نوعي ترديد در ذهن او وجود دارد، نوعي ترس يا واهمه. گويي از زندگي مشترك ميترسد. آدم شرافتمندي است كه همهي اينها را به من ميگويد. خيلي دوست داشتم اين معضل پيش شما مطرح بشود تا بفهمم موضوع چيست. در اين تصميمگيري حسابي كلافه شدهام.»
پسر آرام و متين نشسته و به حرفهاي دختر گوش ميدهد. انگيزهاي براي پاسخ در او نميبينم، انگيزهاي كه او را به گفتن تحريك كند.
پس دختر همچنان ادامه ميدهد: «اگر بنا باشد ازدواج كنيم، لازم است كه او بيايد و مرا از خانوادهام به طور رسمي خواستگاري كند. به هر حال در ايران رسم و رسومي هست و بايد كم و بيش رعايت شود، ولي او نميخواهد با كسي برخورد داشته باشد. ميگويد اين يك رابطه بين ماست و نميخواهم ديگران در آن مداخله كنند. خود ما هستيم كه همديگر را انتخاب ميكنيم. اين درست است، ولي به هر جهت پدر و مادر ما سنتي هستند. در ضمن، نظر آنان نيز شرط است. خلاصه نميدانم چه بايد كرد.» پسر همچنان ساكت است.
از او ميپرسم: «نظر شما دربارهي اين وصلت چيست. دوست داريم نظر شما را هم بدانيم. آيا به واقع قصد ازدواج داريد؟» جوان ميگويد: «بله، وقتي در آلمان بودم، دوست داشتم ازدواج كنم. البته اغلب دوستانم ازدواج كرده و پس از مدتي كارشان به طلاق و جدايي كشيده است. براي همين هميشه براي من اين سوال مطرح بوده كه چرا ازدواجها در آلمان به طلاق منتهي ميشود؟ تا حدودي هم به نتيجه رسيده بودم، ولي هيچوقت خودم در اين راه پا نگذاشته بودم، تا اينكه به معرفي يكي از اقوام، تلفني با اين خانم آشنا شدم. اكنون كه در ايران هستم مراودهاي با هم داشتهايم و در اين رفت و آمدها متوجه چيزهايي شدم كه براي شما توضيح ميدهم. نميدانم ازدواج از اين نوع به خودي خود خوب است يا بد. ولي اين را ميدانم كه محدود كنندهي آزاديهاي من است. اين را هم بگويم كه من آدم ولنگار و يا خوشگذراني نيستم ولي به آزاديهاي خود خيلي اهميت ميدهم، در واقع به فرديت خود خيلي اهميت ميدهم. در ايران متوجه شدم كه با ازدواج بايد پاسخگوي چند نفر باشم. دليلي براي اين پاسخگويي نميبينم. در ضمن من راهم را در زندگي رفتهام، اكنون اين خانم است كه بايد از صفر آغاز كند. من چرا بايد تاوان اين حركت را بدهم؟ آزادي خود را محدود كنم كه چه بشود؟ در اين ازدواج چه دستاوردي نصيب من ميشود؟ جز اينكه يك طلبكار و مدعي به زندگي من وارد ميشود. اين را هم اضافه كنم كه روي سخنم با اين خانم به خصوص نيست. ايشان بسيار روشن بين هستند و از نظر من در بسياري از مسائل، تفاهم كاملي بين ما به وجود آمده است، ولي در آخر من به كجا ميرسم؟ وقتي ميخواستم تصميم نهايي خود را بگيرم از خودم پرسيدم براي چه ازدواج كنم ولي نتوانستم پاسخ قانعكنندهاي به خود بدهم. انگيزهي جنسي در ازدواج براي من در درجهي آخر اهميت است، آنچه براي من مهم است اين است كه خلوت من به هم نخورد، ولي با ازدواجي كه در پيش دارم، اين خلوت را براي هميشه از دست ميدهم. در ايران متوجه اين حقيقت شدم كه رابطهي زناشويي گرمي بين زوجها نيست. همه درگير مشكلات بچههاي خود هستند. من بچه نميخواهم. اين خانم هم با من موافق است. خوب وقتي من بچه نميخواهم براي چه بايد ازدواج كنم. از كجا معلوم است كه اين خانم چند ماه ديگر سرد نشود. من از امروز بايد نگرانيهاي آينده را در ذهنم مرور كنم.
براي من آزادي فردي خيلي مهم است. اينكه كي از خواب بيدار بشوم، چه لباسي بپوشم، چه كتابي بخوانم، با چه كساني معاشرت كنم، با چه كساني كار كنم و نظاير اينها. دوست ندارم يك منتقد را وارد زندگي خودم بكنم. من تعريف سنتي زندگي را قبول ندارم. دوست دارم مستقل باشم. در ايران متوجه شدم كه همهي خانمها در مورد شوهران خود مدعي هستند. در واقع طلبكارند. مرد اين طلبكار را به خاطر ملاحظاتي وارد زندگي خود ميكند كه اين ملاحظات را من ندارم. براي چه يك طلبكار - هرچند روشنفكرش - را وارد زندگي خود بكنم. از اين رو وقتي در مرحله عمل قرار گرفتم، از ازدواج به سبك ايراني منصرف شدم. البته اين نوع ازدواج را كه نتيجهي شرايط عيني و ذهني جامعه ماست نفي نميكنم، تا وقتي كه جامعه به صورت سنتي و پدرسالارانه اداره ميشود، اين نوع ازدواجها مانعي ندارند. من تخريب استعداد زن و مرد را در اين نوع ازدواجها ديدهام، اينكه هر دو سوهان روحي هم ميشوند، اينكه هر دو مانع حركت هم ميشوند. متاسفانه خانمها بيشتر مانع حركت مردان ميشوند، چرا كه محدوديتهاي طاقتفرسايي بر زن ايراني تحميل شده كه نميتواند تحمل كند، ميشكند و ميخواهد اين شكستن را با مرد تقسيم كند و يا او را در ناكاميهاي خود شريك كند. من دليلي نميبينم كه زير بار اين شكستنها بروم. زن ايراني اگر ميتواند بايد خود را از اين موقعيت تاريكي كه در آن قرار گرفته است خلاص كند.
در ايران متوجه شدم كه اكثر دخترها مشكلات عصبي دارند و اين به جامعهاي كه در آن زندگي ميكنند برميگردد. بشدت از مرد متنفرند، احساس ضعف و حقارت ميكنند و بسيار وازدهاند. دختران ايراني از همهچيز محرومند. موجوداتي هستند كه بايد به خاطر پاسخ گفتن به نيازهاي اوليهشان حرص و جوش بخورند و از همه حرف بشنوند. يادم نميرود، در فروشگاهي خريد ميكردم كه دختربچهي معصومي وارد فروشگاه شد تا آدامس بخرد. مسوول صندوق، او را كه دختر كوچكي بود به خاطر اينكه به اصطلاح او پوشش نامناسبي داشت با تشر از آنجا بيرون كرد. دخترك مانده بود كه موضوع چيست؟! وقتي يك فروشنده به خودش اجازه ميدهد با يك بچهي معصوم اينگونه رفتار بكند، حساب كساني كه قدرت در اختيار دارند معلوم است. وقتي به فروشنده اعتراض كردم، با حرفهاي نامربوطي روبرو شدم.
راستش را بخواهيد در درون گريه ميكردم كه چرا بايد فروشندهاي به خودش اجازه بدهد كه به يك دختربچهي كوچك كه از دنيا فقط عشقش را ميشناسد و هنوز با زندگي پر از عقده و گرهي ما بزرگترها آشنا نشده، اينگونه بدرفتاري كند؟! اين دختر از كودكي هر وقت چهرهي مردي را ببيند كه مثلا ريش دارد بايد بهراسد. اينها را براي فروشنده توضيح دادم و به او گفتم حق ندارد در حقوق و تكاليف مردم دخالت كند. به من خنديد و گفت: «خدا پدرت را بيامرزد! مثل اينكه از فرنگ آمدهاي، اگر خيلي ناراحتي لازم نيست خريد بكني، برو بيرون!» ياد قرون وسطا افتادم. نميدانم چه بگويم. همين قدر ميدانم كه از نظر فكري با مردمي كه اينجا زندگي ميكنند فاصلهي زيادي دارم. هرگز به خود اجازه نميدهم كه يك بچهي معصوم را به هر شكلي ناراحت كنم. اين فقط از كساني برميآيد كه هنوز از مرحلهي بدوي و سنتي خارج نشدهاند و به عواطف و احساسات بچهها احترام نميگذارند، سرشان توي حساب و كتاب زندگي نيست و مثل ماشين برنامهريزي شده زندگي ميكنند. چيزي را بد يا خوب ياد گرفتهاند و مثل طوطي به ديگران منتقل ميكنند.
دختري كه از كودكي بايد از بقال سر كوچه هم حرف بشنود، پايان ماجرايش چه ميشود؟ يك موجود توسري خورده بار ميآيد و احساس حقارت و كهتري را از بچگي تجربه ميكند. پدر هم با او همين رفتار را دارد، مادر و برادر هم با او همين رفتار را دارند. اين دختر به زندگي مخفي و پنهاني متوسل ميشود. همين زندگي مخفي و ناآشكار است كه در او ترس و اضطراب ايجاد ميكند. در نتيجه، فرسودگي زودرس به سراغ او ميآيد. جامعه وقتي تمايل به پنهانكاري را در بچهها پرورش ميدهد، يك نسل را قرباني ميكند و چه بسا نسلهايي را قرباني ميكند. اين حقيقتي است كه من در اين يكي دو ماه كه در ايران هستم ديدم.
خلاقيت و قوهي ابتكار بچهها ضايع ميشود. در جامعهاي كه ترس به شكلهاي مختلف بروز كند، سلامتي رواني افراد به خطر ميافتد و آدمي موجود له شده و شكسته به حساب ميآيد. من همهي اينها را ديدم، خيلي چيزهاي ديگر هم ديدم. اين است كه تصميم گرفتم تنها زندگي كنم. نميخواهم موجودي را با خود به خارج ببرم كه از عالم و آدم طلبكار است، دختر ايراني خيلي طلبكاري دارد و با مرد به صورت يك مدعي رفتار ميكند. اين روزها خيلي حرفها از خانمها در ارتباط با شوهرانشان شنيدم. هنوز دختر ايراني نميداند كه يك موجود مستقل است و مشكلات خودش را بايد خودش حل كند. من به يك موجود مستقل و قائم به ذات و متكي به خود نياز دارم. موجودي كه احساس شخصيت بكند. نه اينكه هرچه در زندگي خانوادگي كم آورده، در زندگي زناشويي جستجو كند و از مرد بخواهد. در ايران زن را آويزان مرد ديدهام، اينكه چرا ما را بيرون نميبري يا مسافرت نميبري؟! زن در ايران حكم بچه را دارد. همهاش متقاضي است و اين تقاضاها را براي مرد مطرح ميكند؟! البته مرد سنتي در مورد اين حرفها چون و چرا نميكند و شايد زندگي كم و بيش راحتي هم داشته باشند، ولي من اين حرفها را نميفهمم. مثلا خانمي شكايت ميكرد كه شوهرش به او بيتوجه است. از او پرسيدم بيتوجه بودن يعني چه؟ ميگفت: «وقتي بيرون هستيم شوهرم با ماشين دنبال ما نميآيد. از منزل دوستانم كه ميآيم بايد تاكسي بگيرم.» به او گفتم: «شوهر شما مگر رانندهي آژانس است؟» براي من اين نحوهي زندگي مصيبت است، زن بگيرم كه بروم دنبالش، يعني حكم راننده تاكسي را پيدا كنم! وقت من صرف امور ديگر ميشود. بردن و آوردن زن كار راننده تاكسي يا اتوبوس است و به شوهر ارتباطي ندارد. خلاصه ميدانم كه با فرهنگي كه در آن زندگي كردهام فاصله گرفتهام و اين را هم بگويم كه از زندگي فعلي خود خشنودم. فرديت در اين زندگي محترم است و انسان ميتواند در اين آزادي شكوفا بشود. دلايل انصراف خودم را به اين خانم گفتهام.
ايشان از همين حالا معترضند كه چرا من يكي دو هفته وقت ايشان را گرفتهام. به ايشان ميگويم يكي دو هفته است كه با شما از نزديك آشنا شدهام، شما را به بهترين رستورانهاي تهران دعوت كردهام، خداي ناكرده دست از پا خطا نكردهام و هيچگونه توقعي خارج از عرف و سنت و مذهب نداشتهام، اعتراض شما ديگر براي چيست؟ ببينيد هنوز هيچ اتفاقي نيافتاده من زير سوال رفتهام! اين خانم مدعي است كه حرفهاي مرا ميفهمد، ولي وقتي به رستوران ميرويم كه غذا بخوريم متوجه ميشوم كه يا من بايد مثل بچه با ايشان رفتار كنم و يا ايشان. در جامعهي ما مرد مانع حركت زن است و او هم به طور ناخودآگاه مانع حركت مرد شده است. براي من اينگونه زندگي دشوار، بلكه غيرممكن است. نميدانم در اين عمر كوتاه چقدر بايد خود را با اصولي كه قبول ندارم تطبيق بدهم. دوست دارم از فرديت خود محافظت كنم. دوست دارم با فرديت خود زندگي كنم، دوست دارم حريمي را كه براي خود به وجود آوردهام پاس دارم. ميترسم اين خانم - كه دختر خوبي هم هست و من براي ايشان احترام قائلم- وارد زندگي من بشوند و همه چيز خراب شود. من آرامش و آزادي خود را دوست دارم، حتي دوست ندارم كسي در سليقهي من نسبت به امور خانهام مداخله كند. اينها را اينجا فهميدم. نكتهي ديگري كه باز مرا ميترساند، اين است كه تلقي زن نسبت به مرد در اينجا طور ديگري است و البته گناهي هم نيست.
مثلا اين خانم بارها از مردان بيوجداني صحبت كرده كه ازدواج كردهاند و رفتهاند تا مقدمات ويزاي خانم را مهيا كنند و ديگر از آنان خبري نشده است. من اين مردان را بيوجدان نميدانم. ممكن است يكي بين آنان بيوجدان بوده، ولي اين مردان وقتي دوباره به غرب پا گذاشتهاند، تازه متوجه آزادي و حرمت خود شدهاند و از ازدواج سنتي ترسيدهاند. از اينكه بخواهند مسووليت كسي را به عهده بگيرند و بخواهند پاسخگوي چند نفر بشوند ترسيدهاند. رابطهي زن و مرد در غرب آسان است. در اينجا وقتي ميخواهيد ازدواج كنيد، بايد پاسخگوي پدر و مادر و خواهر و اقوام دختر باشيد. براي چه، من اين را نميفهمم؟! چه دليلي دارد كه انسان خود را بيجهت در مقابل خيل عظيمي از اشخاص ببيند؟ نميدانم متوجه ميشويد يا نه؟! رابطهي زناشويي به عقيدهي من مثل آب روان است، مرد را در فشار نميگذارد. زن بايد آنقدر مستقل بار آمده باشد كه ديگران براي نگهداشتن او نخواهند از مرد تعهد بگيرند. باور كنيد از همين الان احساس گناه ميكنم.
ترسم از اين است كه يك روز با اين خانم كنار نياييم و ناگزير به طلاق بشويم و من كفارهي گناهاني را كه مرتكب نشدهام پس بدهم. ميترسم يك پرونده براي من درست بشود و نتوانم به سرزمين اجداديم رفت و آمد كنم. رابطهي زناشويي در اينجا، براي ما كه در خارج زندگي ميكنيم يك معماي خيلي پيچيده است. دوست ندارم به خاطر رابطهاي كه دو سر دارد، صدنفر مدعي پيدا كنم. باور كنيد تعادل روحي من - كه هنوز هيچ خبري نشده - به هم ريخته است. نخستين بار است كه راحت حرف ميزنم و از شما متشكرم كه خوب به حرفهاي من گوش ميدهيد. شما نميدانيد كه به خاطر اين رابطه چه پرسوجوهايي از من كردهاند. ديگر خسته شدهام. با خودم عهد كردم كه هرگز ازدواج نكنم. البته ازدواج از اين نوعش را ميگويم. نكتهي ديگري كه در اينجا متوجه شدم اين است كه اول ازدواج ميكنند بعد دنبال تفاهم ميگردند.
وقتي دو نفر عهد زناشويي بستند و بعد متوجه شدند كه با هم نميخوانند، چه ميكنند؟ اعصاب يكديگر را ميفرسايند. به خاطر هزاران ملاحظه كوتاه ميآيند ولي فرسوده ميشوند. كجاي دنيا دو كه نفر ازدواج ميكنند و ميخواهند عمري با هم زندگي كنند، سعي نميكنند با هم خوب آشنا بشوند؟! امروز ديگر ازدواج به صورت سنتي ممكن نيست. جامعه- حتي جامعه ايران - وارد مرحلهي مدرني شده است. مگر ميتوانيم از تاثير رسانههاي خبري و اطلاعاتي و ماهوارهاي مصون بمانيم؟ همه در معرض اين اطلاعات هستند و به طور ناخودآگاه از آنها تاثير ميپذيرند. اين است كه من جواناني را كه در اينجا ازدواج ميكنند و پس از رفتن، ديگر سراغي از زنشان نميگيرند ملامت نميكنم و مجرم نميدانم. البته عملشان را ناشي از ناآگاهي ميدانم. ناشي از شرايطي ميدانم كه با آن روبرو ميشوند و ميهراسند. دنياي سنت به هم ريخته است. امروز ديگر نميشود با فرمولهاي گذشته ازدواج كرد. اين ازدواجها زود منجر به جدايي ميشود. از هزاران دختري كه در ايران ازدواج ميكنند، بيش از نيمي از آنان پس از رسيدن به خارج از كشور مطلقه ميشوند.»
پسر ساكت ميشود و دختر هاج و واج به او نگاه ميكند. از من ميخواهند كه حرفي بزنم ولي نميدانم چرا لبانم از هم باز نميشود. به دختر ميگويم: «دنياي اين پسر با دنيايي كه شما در آن زيستهايد فرسنگها فاصله دارد. تلقي ايشان نسبت به زندگي با تلقي شما فرق ميكند. اينكه كدام درست ميگوييد بحث ديگري است. اول بايد دنياهاي همديگر را درك كنيد. البته اضافه ميكنم كه درك دنياي اين پسر، براي دختر دشوار و بلكه ناممكن است. جهان از نظر فكر و انديشه و الگو و ارزش تغيير كرده است. در اين ميان عدهاي قرباني ميشوند. هركس به بينش و بصيرت نرسد بايد تاوان ناآگاهي و عدمشناخت خود را بدهد. آنچه مهم است اين است كه ما با دنياها، انديشهها، تلقيها و الگوهاي ديگر و نيز حقوق انساني، به دور از هرگونه پيشداوري و قضاوت آشنا بشويم. تفاهم و رستگاري در اين آشناييها نهفته است.»
به دختر ميگويم كه اين جوان در دنياي ديگري پرورش يافته و نميتواند با انديشههايي كه ما داريم راه خود را عوض كند. همين كه ما انتظار داريم كه او خود را با «سبك زندگي ما» تطبيق دهد، تجاوز به حقوقي است كه او در غرب آموخته است. تنها انتظاري كه من از شما دارم اين است كه زمينهي عيني و ذهني انديشههاي خود را شناسايي كنيد، در اين شناسايي است كه حقيقت روشن ميشود. شما در صورتي ميتوانيد با اين آقا ازدواج كنيد كه از استقلال فردي - چه به عنوان زن و چه به عنوان مرد - دركي داشته باشيد، در غير اين صورت خيلي زود سرخورده ميشويد.»